Web Analytics Made Easy - Statcounter

زندان بئرالسبع بدنام‌ترین زندان رژیم صهیونیستی و درواقع جهان برزخ و جایی بین مرگ و زندگی است که البته شباهت بیشتری به مرگ دارد. - اخبار بین الملل -

به گزارش گروه بین‌الملل خبرگزاری تسنیم، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستان‌هایی شنیدنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندان‌های رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف می‌کند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.

فصل‌های ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلول‌های انفرادی را وصف می‌کند؛ سلول‌هایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات موذی و آزاردهنده است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند. حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی منجر به کشته و زخمی شدن ده‌ها صهیونیست شده بود به خوبی توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه محدودیت‌های وحشتناک در زندان اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواسته‌های او تن بدهد.

«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج نیز مقدمه‌ای برای این کتاب تدوین کرده است.

ترجمه این کتاب در قالب نقل قول‌ از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه می‌شود.

اعتصاب و خروج از سلول جهنمی شطه

بعد از یک سال از جهنم شطه خارج شدم و احساس می‌کردم که زمان و زندگی همانجا متوقف شده است. واقعا چقدر برای یک انسان آزاده و شرافتمند دشوار است در شرایطی قرار بگیرد که قدرت دفاع از خودش را نداشته باشد. البته واقعا نمی‌دانم حالتی که داشتم ضعف بود یا قدرت و باید خودم را سرزنش می‌کردم یا ستایش. همه چیزی که می‌دانم این است که دوره حبس در سلول شطه تاثیر زیادی روی من گذاشت و حتی بعد از یک سال نتوانستم هیچ یک از لحظات آن را فراموش کنم و همه جزئیات را خوب به خاطر دارم. هنوزم هم درد می‌کشم، انگار همچنان آنجا زندگی می‌کنم و درواقع این دوره حبس در سلول شطه، شخصیت مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد. خدا تنها کسی بود که به من کمک کرد و قدرت داد تا بتوانم آن روزها را تحمل کنم و اکنون هم تنها خدا می‌تواند کمک کند تا خودم را از شر این افکار و خاطرات رها سازم.

اما برایتان بگویم که چگونه از این جهنم بیرون آمدم. من تصمیم گرفته بودم گامی برای کمک به خودم جهت خروج از این سلول بردارم و هیچ راه دیگری جز اعتصاب غذا نمی‌شناختم. یک بار وکیلی به دیدنم آمد و من از او خواستم تا درخواست من را برای انتقال به زندانی در جنوب، به گوش اداره زندان‌های رژیم اشغالگر برساند؛ چرا که من از اهالی نوار غزه بودم و طبق قانون باید در زندان‌های جنوب اسیر می‌شدم. یک وقت برای دادگاه من در نظر گرفته شد و من تصمیم گرفتم با اعتصاب غذا، گام‌های خودم را برای رسیدن به هدفم تقویت کنم. آنها همه وسایلم را گرفتند و از هیچ ابزاری برای مجازاتم دریغ نکردند اما نتوانستند مانعم شوند.

در این زمان «مروان البرغوثی» (اسیر برجسته فلسطینی و عضو کمیته مرکزی جنبش فتح که اکنون در سلول انفرادی زندان نفحه به سر می برد) را به سلول کناری من منتقل کردند؛ همان سلولی که بعد از رفتن نزار و ربیع خالی شده بود. بعد از آن اسیر دیگری از نیروهای جنبش فتح به نام «محمد ابوجاموس» را نیز به آنجا آوردند که در حین انتقال از یک زندان به زندان دیگر توانسته بود فرار کند اما یک روز بعد بازداشت شده بود. البته او را یک هفته بیشتر در این سلول نگه نداشتند و به جای دیگری منتقل کردند. اما مروان البرغوثی که برایتان گفتم یکی از رهبران جنبش فتح در کرانه باختری است که محکوم به حبس ابد و هم اکنون نیز در زندان است. زمانی که مروان را به سلول آوردند صدایش زدم و با او صحبت کردم تا بدانم چه ماجرایی دارد.

خاطرات اسیر فلسطینی؛ «5 هزار روز در برزخ»|10- شرایط جهنمی در سلول شطه و قانون کثیف «تفتیش برهنه»خاطرات اسیر فلسطینی؛ «5 هزار روز در برزخ»|9- اینجا زندان «شطه» آخر خط استخاطرات اسیر فلسطینی؛ «5هزار روز در برزخ»|8 ـ اعتصاب غذای جدید و خروج موقت از انفرادیخاطرات اسیر فلسطینی؛ «5هزار روز در برزخ»|7- هم‌بند شدن با زندانی مجنونی که همه از او فرار می‌کردند

مروان البرغوثی را بدون هیچ وسیله‌ای به داخل سلول انداخته و در را بستند. او از من پرسید چه مدت است در این قبر زندگی می‌کنم و به او گفتم که بیش از ده ماه است در این وضعیت به سر می‌برم و یک اعتصاب غذای نامحدود برای مجبور کردن اداره زندان‌ها جهت خروجم از این قبر و جهنم آغاز کرده‌ام. 10 روز از اعتصاب غذایم می‌گذشت و همه چیز بدتر شده بود؛ به طوری که زندانبانان هر روز به سلول حمله و مرا برهنه تفتیش می‌کردند. روز دهم افسری آمد و از من خواست از شکایتی که به دادگاه کرده‌ام صرف نظر کنم تا مرا به جای دیگری انتقال بدهند.

اما احساس کردم باز هم فریبی در کار است و بنابراین با مروان البرغوثی مشورت کردم و او به من گفت که موافقت کنم. البته چاره دیگری‌ هم نداشتم و موافقت کردم. بعد از 2 روز به من خبر دادند که به زندان دیگری منتقل خواهم شد و بنابراین به اعتصاب غذا پایان دادم و اواخر 2003 بود که از این سلول جهنمی بیرون آمدم. روز آخر به دیدار مروان البرغوثی رفتم و برایش آرزوی سلامتی کردم. به این ترتیب صفحه سلول شطه برایم بسته شد و آرزو می‌کنم هرگز دیگر به آنجا برنگردم و هیچ‌کس وارد این سلول نشود. مصمم بودم شکایتم علیه اداره زندان‌ها را به جرم تهدید به قتل، به دادگاه ارائه دهم و البته می‌دانستم که سودی ندارد. اما در هر صورت این تنها کاری بود که می‌توانستم بکنم.

سلول انفرادی بئر السبع

بئرالسبع یک شهر ریشه‌دار فلسطینی است و رژیم اشغالگر با وجود تلاش‌های فراوان نتوانست ویژگی‌های عربی این شهر را تغییر دهد و بئرالسبع اصالت عربی خود را همچنان حفظ کرده است. زمانی که می‌خواستند مرا به زندان بئرالسبع منتقل کنند میله‌های آهنی زیادی روی شیشه ماشین گذاشته بودند و من نمی‌توانستم خوب بیرون را ببینم و تنها حرکت ماشین‌ها و مردم و درختان را احساس می‌کردم. زندان بئرالسبع قدیمی‌ترین و بدنام ترین زندان رژیم صهیونیستی است و می‌توان گفت که زندگی جلو در این زندان به پایان می‌‌رسد. بلاخره به زندان بئرالسبع رسیدیم و در بزرگ آن باز شد و داخل زندان به اندازه‌ای تاریک بود که انگار شب است و انگار وارد دنیای دیگری شدم و درهای این زندان، آن را از جهان بیرون کاملا جدا می‌کرد.

این زندان درواقع جهان برزخ و جایی بین مرگ و زندگی است که البته شباهت بیشتری به مرگ دارد. اقدامات اولیه هنگام ورود به زندان شامل درآوردن لباس و تفتیش و مصادره وسایل و ... انجام شد. شکنجه‌هایی که علیه من اعمال می‌شد متفاوت از سایر اسرایی بود که همراه من به این زندان منتقل شده بودند. دست و پایم را بسته و داخل یک قفس آهنی انداختند تا عملیات تفتیش همه اسرا انجام شود و این کار ساعت‌ها طول کشید و در نهایت همه وسایلم را گرفته و مرا به داخل سلول انفرادی بردند.

نوامبر 2003 بود که وارد سلول بئرالسبع شدم. برای اولین بار بود که وارد بند شماره 6 زندان می‌شدم؛ چرا که این بند مخصوص زندانیان جنایتکار است. این بند درواقع بخشی از بند شماره 5 است که در آن زندانیان یهودی و عرب که به جرم مواد مخدر و سرقت و تجاوز و ... دستگیر شده‌اند در آن نگهداری می‌شوند و تنها یک در، بند 5 و 6 را از هم جدا می‌کند. اما در بخش انفرادی 12 سلول وجود دارد که عرضی کمتر از 1.5 و طولی کمتر از 2.5 متر دارند و درهای آنها به شکل کامل بسته می‌شود و تنها یک منفذ کوچک وجود دارد که نگهبان می‌تواند از طریق آن داخل سلول را ببیند. این منفذ درواقع یک پنجره کوچک با میله‌های آهنی است که نگهبان دائما با شدت آن را باز و بسته می‌کند و این کار دائما تکرار می‌شود و صدای بسیار آزاردهنده‌ای دارد.

من یک بار نامه‌ای اعتراضی به این منظور نوشتم و گفتم که ما می‌خواهیم بخوابیم و صدای در آزارمان می‌دهد. اما برای یک اسیر در سلول انفرادی همه چیز آزاردهنده است و از هر روشی برای شکنجه او استفاده می‌شود. بنابراین به خودم گفتم که باید با این شرایط زندگی کنی. سلول‌های انفرادی در این زندان مقابل یکدیگر قرار دارند و داخل آنها پر از حشرات مختلف مانند سوسک و .. است. در سلول‌های کناری من، جنایتکاران یهودی و عرب بودند که حالتی از جنون در آنها دیده می‌شد و اغلب متهم به جنایت‌هایی چون تجاوزات جنسی بودند.

به خودم آمدم و دیدم من به عنوان یک رزمنده مجاهدی که برای دفاع از آرمان و وطن خودم مبارزه می‌کنم در این وضعیت و بین این انسان‌ها گرفتار شده‌ام و نه قانونی وجود دارد و نه رفیق و برادری دارم که از من حمایت کند. جایی که همه قوانین نژادپرستانه علیه من اعمال می‌شد و از ساده‌ترین حقوق ابتدایی محروم بودم و هیچکس نبود که با صحبت کنم و مرا بفهمد و دردهایم را با او تقسیم کنم. البته من تجربه چنین شرایطی را داشتم و برای دومین بار بود که در این سلول زندگی می‌کردم. این سلول شبیه قبر بود و من بسیار وحشت‌زده بودم و از آینده می‌ترسیدم و تنها به خدا توکل داشتم. در نهایت من را به سلول شماره 2 منتقل کردند و آنجا واقعا کثیف بود انگار که مرکز حشرات به ویژه سوسک‌های ریز است که آنجا را پر کرده بودند.

نیاز به چیزهای زیادی داشتم اما مهمترین آنها وسایل نظافتی و جارو و صابون و .. بود. نگهبان را صدا زدم اما پاسخی نداد، صدایم را بلندتر کردم و سپس نگهبان آمد و فریاد زد که چه می‌خواهی و چرا فریاد می‌کشی. واقعا امور پیچیده شده بود و نیاز داشتم که خودم و اعصابم را کنترل کنم و چند روز طول کشید تا چیزهایی که می‌خواستم را تهیه کنم. هیچ اسیر امنیتی دیگری جز من آنجا نبود و دائما صدای فریاد زندانیان جنایتکار را می‌شنیدم که به زبان عربی یا عبری فحاشی می‌کردند و در را می‌کوبیدند و الفاظی به کار می‌بردند که در قاموس انسان نمی‌گنجد.

با همه این وجود می‌توانم بگویم که شرایط اینجا از سلول جهنمی شطه بهتر بود. کارهایم را مرتب کردم و تاجایی که می‌توانستم سلول را نظافت کردم. بسیار خسته بودم و روی زمین افتادم و با وجود اینکه صدای فریادها و فحاشی‌ها متوقف نمی‌شد اما هیچ یک از این صداها از شدت خستگی نتوانست بیدارم کند. روزهای اول تلاش داشتم بفهمم اطرافم چه خبر است و آیا اسیر امنیتی دیگری را به اینجا آورده‌اند و سپس نگهبان قوانین این سلول را برایم توضیح داد.

قوانین سلول بئرالسبع

در این بخش یک ساعت وقت استراحت در نظر گرفته شده بود که اغلب هنگام صبح بود و گاهی اگر زندان‌بان می‌خواست زمان استراحت را به شب موکول می‌کرد. خروج از سلول برای استراحت تنها در کنار یک افسر امکان پذیر بود و البته دست‌هایم را از پشت می‌بستند و در طول روز چندین بار به سلولم حمله می‌کردند و بدون دلیل شروع به تفتیش و بستن دست‌ و پاهایم می‌کردند. یک ساعتی که در خارج از سلول بودم را ورزش می‌کردم و آنجا می‌توانستم از پشت پنجره‌های آهنی با دیگر اسرایی که در انفرادی بودند صحبت کنم و متوجه شدم که آنها نه می‌توانند خانواده‌هایشان را ببینند و نه تلفنی با آنها صحبت کنند و حتی قادر به برقراری ارتباط با یکدیگر در سلول‌ها هم نیستند.

به خودم گفتم که باید مقابل خودم و زندان‌بان و همه، قوی باشم تا بتوانم زندگی کنم. ماجراهای زیادی در این سلول داشتم که درباره آنها صحبت می‌کنم.

مدیر نژادپرست و افراطی زندان بئرالسبع

مدیر این زندان فردی نژادپرست و خشن و کینه‌ای و افراطی بود. یک بار زمانی که برای استراحت رفته بودم متوجه شدم که به من خیره شده است. آن روز با یکی دیگر از اسرای امنیتی به نام «زاهر جبارین» بودم که در معامله تبادل اسرا آزاد شد و اکنون عضو دفتر سیاسی حماس است. زاهر قبل از انتقال به سلول انفرادی، نماینده حماس در اداره زندان‌ها بود و زبان عبری بلد بود. او رفت تا با مدیر زندان صحبت کند و من آنجا ایستاده بودم و به ورزشم ادامه دادم اما متوجه شدم که مدیر زندان درباره من حرف می‌زند و پرونده من را می‌خواند. من خیلی زبان عبری متوجه نمی‌شوم اما فهمیدم که فحش زشت و کثیفی به من داد. بنابراین تحمل نکردم و در مقابل مدیر زندان و افسران او فریاد زدم و به زبان کوچه و بازار او را فحش دادم و تهدیدش کردم.

در این زمان زاهر به سمت من آمد و گفت چه کار می‌کنی؟ کلمه‌ای که مدیر زندان درباره تو به کار برد معانی مختلفی دارد. من به زاهر گفتم این مدیر زندان یک فرد نژادپرست است و کینه زیادی از من دارد. بعد از آن من هفته‌ای دو سه بار از سلولی به سلول دیگر منتقل می‌شدم و در این سلول‌ها زندانیان جنایتکار و مجنونی بودند که چیزی از نظافت نمی‌دانستند و انگار وارد قفس خوک‌ها شده‌ بودم.

خاطرات اسیر فلسطینی؛ «5 هزار روز در برزخ»| 6-استفاده از زندانیان جنایتکار اسرائیلی برای شکنجه اسراخاطرات اسیر فلسطینی؛ «5هزار روز در برزخ»|5-اعتصاب غذای سختی که صهیونیست‌ها را تسلیم کرد

ادامه دارد...

انتهای پیام/

منبع: تسنیم

کلیدواژه: سیاسی سیاست ایران نظامی دفاعی امنیتی گزارش و تحلیل سیاسی مجلس و دولت امام و رهبری ورزشی فوتبال ایران فوتبال جهان والیبال بسکتبال هندبال کشتی و وزنه برداری ورزش های رزمی ورزش زنان ورزش جهان رشته های ورزشی بین الملل دیپلماسی ایران آسیای غربی افغانستان آمریکا اروپا آسیا اقیانوسیه پاکستان و هند ترکیه و اوراسیا آفریقا بیداری اسلامی اقتصادی اقتصاد ایران پول ارز بانک خودرو صنعت و تجارت نفت و انرژی فناوری اطلاعات اینترنت موبایل کار آفرینی و اشتغال راه و مسکن هواشناسی بازار سهام بورس کشاورزی اقتصاد جهان اجتماعی پزشکی رسانه طب سنتی خانواده و جوانان تهران فرهنگیان و مدارس پلیس حقوقی و قضایی علم و تکنولوژی محیط زیست سفر حوادث آسیب های اجتماعی فرهنگی ادبیات و نشر رادیو و تلویزیون دین قرآن و اندیشه سینما و تئاتر فرهنگ حماسه و مقاومت موسیقی و تجسمی استانها آذربایجان شرقی آذربایجان غربی اردبیل اصفهان البرز ایلام بوشهر استان تهران چهارمحال و بختیاری خراسان جنوبی خراسان رضوی خراسان شمالی خوزستان زنجان سمنان سیستان و بلوچستان فارس قزوین قم کاشان کردستان کرمان کرمانشاه کهگیلویه و بویراحمد گلستان گیلان لرس هزار روز در برزخ مروان البرغوثی اداره زندان ها سلول انفرادی مدیر زندان سلول ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.tasnimnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «تسنیم» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۳۳۲۶۱۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

تقسیم عشق در زندگی زوج مبتلا به «ای‌ال‌اس»/بیماری جزیی از زندگیست

خبرگزاری مهر - گروه استان‌ها: هنوز خیلی‌ها نسبت به بیماری‌های خاص نگاه آزاردهنده دارند و ابتلاء به آنها را آخر دنیا می‌دانند و بیمار را ناتوان و بریده از زندگی؛ اما در این بین نیز هستند کسانی که بیماری را جزئی از زندگی می‌دانند و گذران عمر با آن را انتخاب کرده اند، «سودابه علیپور و مجتبی فیض» زوج صبور و مقاوم مبتلا به بیماری «ای‌ال‌اس»، دعوت مصاحبه خبرنگار مهر را پذیرفتند تا یک‌بار دیگر بگویند بیماری هم جزئی از زندگی است، فقط کافی است چشم‌هایمان را بشوییم و از دریچه امید به آن نگاه کنیم. غبار ناامیدی را که از چشم و دلمان بگیریم، حتی سخت‌ترین بیماری‌ها هم در مقابل‌مان زانو خواهند زد.

وقتی به خانه کوچک و سپید رنگشان می‌رسیم سودابه در را باز می‌کند با احترام و لبخند تحویلمان می‌گیرد تا به خانه امیدشان قدم بگذاریم، در ابتدای ورود، شعری از مولانا نوشته بر روی آینه با ماژیک آبی با خطی زیبا نظرم را جلب کرد و همان‌طور در افکار خود غوطه‌ور بودم که با تمام سخت‌ها و دردی بی‌درمان تا چه اندازه امید و عشق می‌تواند در این منزل موج بزند، کمی با فاصله، دقیقاً روبه‌رو آینه شفافی که خود گویای عاشقانه‌ها، امیدها، شکیبایی و بردباری را منعکس می‌کرد، «مجتبی فیض» بیمار ای‌ال‌اس ما بر روی تختی مرتب و تمیز با اتصال به دستگاه‌های تنفسی ونتیلاتور، اکسیژن‌ساز و دستگاه ساکشن ریه که به سختی نفس‌هایش قابل شمارش بود با لبانی خندان و چشمانی پر از شور و عشق زندگی کردن در مرکز منزل به آرامی آرامیده بود تا همچنان ستون خانه باشد.

در حالی که سودابه یک چشمش به مجتبی بود و یک چشمش به ما که بر روی مبل‌های قهوه‌ای رنگی در چهارچوبی از خانه با دو کتابخانه پر از کتاب که انگار تمام کتب‌ها و وسایل دیگر را با خط‌کش سانت گرفته بودند، مبدا چیزی سر جایش نباشد با دست اشاره به خوش‌آمدگویی می‌کرد، بی‌وقفه شروع به صحبت کرد، گویا با دیدن ما بغض سه‌و نیم ساله‌اش از تنهایی و نبود همراه و حامی ترکیده باشد و گوشی شنوا که سختی‌های این مسیر نامعلوم را بشنوند، با خنده‌ای کنار لبش توضیح می‌دهد ازآنجا که همه بیماران‌ای ال اسی امکان نفس کشیدن طبیعی ندارند، همیشه از طریق یک دستگاه ونتیلاتور به آن‌ها دم و بازدم داده می‌شود، ما جزو خوش شناس‌ها بودیم که یک ونتیلاتور خوب تهیه کردیم و تختی که خیری آشنا برایمان خریداری کرد.

لبانشان خندان و چشمانشان پر از شور و عشق زندگی کردن بود، این را به وضوح می‌توانستی ببینی، دلیل‌اش معلوم است، چیزهایی هستند که تا از دستشان ندهیم، قدرش را نمی‌دانیم، سلامتی یکی از آن‌هاست. از دست دادن سلامتی که هیچ، آن‌ها حتی، یک‌بار که نه، چندبار، مرگ را در نزدیکی شریان‌های خود حس کردند. سودابه در حالی که مکرر با الفاظ عاشقانه با مجتبی که توان حتی یک کلمه حرف زدن نداشت، صحبت می‌کرد و دست نوازش بر سر او می‌کشید ادامه داد؛ نگرانی از آینده‌ای نامعلوم، هزینه‌های سرسام آور خرید تجهیزات مورد نیاز بیمار و اندوه ناشی از وخیم‌تر شدن اوضاع جسمی بخشی از مواردی است که گاه، آثار آن تا مدت‌ها باقی می‌ماند، درست است که درگیری با این‌ها بسیار رنج آور است، ولی در نهایت جدال با این چالش هاست که توانایی‌های جدیدی را برای فرد آشکار می‌کند.

بیماری که با ای‌ال‌اس درگیر است برای مداوا نیاز به عشق دارد، کسی که این بیماری را می‌گیرد، می‌تواند تا درصد اندکی در بهترین بیمارستان درمان جسمی‌اش را انجام دهد، ولی وقتی عشق بدون قید و شرط نباشد، بی‌فایده است. مجتبی ستون خانه بود. باید می‌بود برای همین بیش از سه سال همه شب‌ها که خوابید، کنارش بیدار ماندم و هر بیست دقیقه او را غلت دادم که زخم بستری نگیرد.

سودابه متولد سال ۵۷ در آبادان است، اما در اصفهان بزرگ شده. استاد و مدرس با تجربه سال‌های طولانی موسیقی و نوازندگی است که بیش از یکسال اشتغال خود را برای نگهداری شبانه‌روزی از مجتبی متولد سال ۴۶ جانباز و ایثارگر جنگ تحمیلی که هشت سال در جبهه‌ها از مرز و بوم کشورمان دفاع کرده است، کنار گذاشته تا هر لحظه و هر ثانیه غم و شادی‌های زندگی‌اش را بیشتر با او تقسیم کند.

او برایمان چای گرمی می‌ریزد همراه با شکلات‌های تلخ با پوسته‌های رنگی رنگی که انگار نشان از تلخی‌ها و خوشی‌های زندگی است تا خستگی‌مان در هوای سرد و خانه‌ای مملو از گرمی دوست داشتن‌ها رفع شود، سودابه در حالی که بغض در صدایش آشکار، اما امید در چشمانش آشکارتر است و انگار قصه‌های پرغصه بیماری مجتبی را تا حدودی با صحبت‌های بی‌وقفه و بدون مقدمه از دوش‌های سنگین خود بر زمین گذاشته باشد، با صدایی محکم و استوار، گفته‌های خود را با نام خداوند شروع می‌کند که زندگی مشترک پر از روزهای تلخ و شیرین است. همانطور که در شادی‌ها با همسرمان لذت می‌بریم، باید بلد باشیم چطور در سختی‌ها و بیماری‌ها از همسرمان مراقبت کنیم. شنیدنش آسان! اما درک آن برای خیلی‌ها که در برابر کمترین ناملایمات زندگی‌ها صبوری ندارند، سخت است.

انگشتان یکی از دستانش جمع شده بود و وقتی به خواستگاری سودابه می‌رود، بدون هیچ پنهان‌کاری و خالصانه می‌گوید که متخصصان مغز و اعصاب برای رفع خمیدگی انگشتانش، عمل جراحی مهره‌های گردن و نخاع را تجویز کردند و هر دو این موضوع را با توجه به تشخیص پزشک قابل حل می‌پندارند، همه چی داشت خوب پیش می‌رفت، اما برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد؛ برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، تنها سه هفته بعد مراسم عروسی‌شان، سودابه برای درمان قطعی و انجام عمل‌های جراحی؛ مجتبی را نزد دکتر متخصص می‌برد که پس از انجام آزمایش ام‌ارای عضلات و تست نوار عصب در کمال ناباوری، بیماری «ای‌ال‌اس» برای مجتبی تشخیص داده شد و تجویز عمل جراحی دیگر متخصصان کاملاً رد می‌شود.

در این شرایط سخت، می‌فهمیدم زندگی زناشویی یک خانه هزار تو است که هر روز یک رخ خود را نشان‌تان می‌دهد، ارتباط زوجین ابعاد مختلفی دارد که یکی از آن حوزه مراقبت‌های روحی و حمایت‌های روانشناختی است، اگر خدایی نکرده بیماری به سراغ همدم زندگی‌تان آمده باشد، باید هر آنچه که خوانده و دیده و شنیده‌اید و به قول معروف در چنته دارید را رو کنید، چرا که مراقبت و پرستاری از همسر، فارغ از اینکه جز وظایف زوجین در زندگی زناشویی است اگر با عشق و از ته دل انجام نشود، تأثیرگذاری لازم را نخواهد داشت.

بنابراین همسران آگاه و هوشیار از این شرایط سختِ بیماری به درستی استفاده می‌کنند و آن را به فرصتی برای محبت بیشتر و هرچه بهتر کردن رابطه عاطفی تبدیل می‌کنند، از این‌رو با اطلاع از بیماری مجتبی از حرکت نایستادم و ایشان را نزد یازده دکتر متخصص مغز و اعصاب در ایران بردم و طی آشنایی با دوستان خارج از کشور پرونده‌های او را حتی برای پرفسور سمیعی ارسال کردم که تشخیص تمام آنها بیماری «ای‌ال‌اس» بود.

اینکه در ابتدای زندگی جدید و تنها پس از سه هفته زندگی مشترک توأم با عشق و علاقه متوجه بیماری بسیار ناشناخته همسرتان شوید، هضمش سخت است، اما سودابه و مجتبی هر دو سعی کردند این بیماری را قبول و با آن زندگی کنند. سودابه می‌گوید که خانواده‌اش حسابی روحیه‌هایشان را باخته بودند، اما او همچنان به دنبال راهکارهای درمان بود، به طوری که از طریق یکی از دوستان با دو پرفسور مغز و اعصاب در هندوستان و تایلند هم گفتگوی تصویری برقرار می‌کند و آنها روش «سلول درمانی» را که برای بیماران خود تجویز می‌کردند را پیشنهاد می‌دهند، اما گفته می‌شود یک دوره درمان در خارج از کشور ۵۰۰ میلیون تومان هزینه دارد.

لازم است به این نکته اشاره کنیم که در حین گفت وگوی تصویری با متخصصان خارج از کشور، سودابه متخصص مغز و اعصاب که بر روی روش‌های سلول درمانی پژوهش‌هایی داشتند، آشنا می‌شود و طی دو روز با هماهنگی منشی دفتر در حالی که مجتبی با همان یک دست که انگشتانش خمیدگی نداشت تا تهران رانندگی می‌کند با کت و شلواری اتو کرده و پاهای سالم به مطب دکتر می‌روند، او وقتی متوجه جانبازی مجتبی می‌شود برای بررسی دقیق بیماری او به مدت ۴۵ دقیقه از پذیرش هرگونه بیمار خودداری می‌کند و پس از بررسی مدارک پزشکی، تشخیص همان بازشناخت ای‌ال‌اس است که به گفته پزشک، مجتبی در معرض امواج یا پروتئینی ناشناخته‌ای در بدنش قرار گرفته بود، لذا بلافاصله اورژانسی او را به آزمایشگاه سرب شناسی در تهران منتقل می‌کنند و وجود ترکش در بدن مجتبی که البته طبق گفته‌های قبلی خودش، تشخیص داده می‌شود.

سودابه در حالی که بغض راه گلویش را می‌فشرد با کلمه‌های شمرده شمرده ادامه داد: خیلی جالب است که پس از کسب جواب آزمایش و معاینه پاهای مجتبی که خودش با همین پاها بدون هیچ‌گونه درد و عارضه‌ای به مطب آمده بود، دکتر گفتند پای راستتان هم درگیر شده و بعد از مدت کوتاهی با مشکل مواجه می‌شوید که طی همین تشخیص، متأسفانه فعالیت و حرکت پاهای مجتبی تا حدودی کند شد، بنابراین با پیش‌روی بیماری طی رضایت مجتبی و خودم، روش سلول درمانی بر روی همسرم را آغاز کردند.

او اضافه کرد: دیدگاه کلی من به درمان بیماری مجتبی در مجموع دیدگاه مثبتی بود، از این‌رو روش سلول درمانی با لیپوساکشن شکم از طریق سلول‌های بنیادین از اطراف ناف با هزینه‌ای بالغ بر ۱۰۰ میلیون تومان بر مجتبی آغاز شد و پس از بستری در بیمارستان فرمانیه تهران سلول‌ها به صورت وریدی تزریق شدند، البته به این نکته اشاره کنم که پزشکان هیچ وقت به من نگفتند که بیماری همسرم صد در صد خوب می‌شود، بلکه گفتند که در مراحل تحقیقات هستند و امیدوارم بتوانم پزشکی باشم که در این زمینه خدمتی را انجام داده باشم.

به کسی که بیمار ای‌ال‌اس دارد و می‌داند که علاجی وجود ندارد، نمی‌توانیم بگوییم ادعای شرکت‌ها را باور نکند، آنها می‌خواهند به هر ممکنی متوسل شوند تا شاید فرجی شود، اما با رضایت کامل مجتبی و در مرحله دوم خودم، خارج از مسؤولیت پزشک، راه‌های دیگر سلول درمانی را ادامه دادیم چرا که این درمان‌ها تنها امید زندگی ما بود، بنابراین وارد مرحله دوم درمان شدیم این بار با هزینه‌ای ۸۰ تا ۱۰۰ میلیون تومان، سلول‌های بند ناف جنین به همسرم تزریق شد و همین طور مجدد مراحل بعدی با فاصله‌های دو تا شش ماه؛ طی پنج تا شش مرتبه سلول درمانی با روش‌های گوناگون ال‌پی، نخاعی، وریدی و عضلانی و هزینه‌های هنگفت ۴۰ تا ۱۰۰ میلیون تومانی بر روی ایشان انجام شد، البته این مبالغ غیر از مخارج بیمارستان بود، به طوری که بابت چهار سال بستری مجتبی، مبلغ ۸ تا ۹ میلیون کارت می‌کشیدم.

از سودابه درباره پیشرفت مراحل درمان با وجود صرف این‌گونه هزینه‌های سنگین می‌پرسم که توضیح می‌دهد؛ پس از مراحل متعدد سلول درمانی، یک تا دوبار علائم خوب با حرکت اعضای بدن مجتبی قابل شهود بود، تصور کنید دستی که به هیچ‌وجه کار نمی‌کرد به یکباره ساعت دو نیمه شب این دست بلند شد و روی بازوی من نشست، واقعاً آن لحظه در حال خودم نبودم؛ می‌خواستم از خوشحالی فریاد بزنم که بلافاصله از این حرکت همسرم فیلم گرفتم و در کانال واتساپ برای پزشکش ارسال کردم، صبح هنگام او پس از مشاهده ویدئو نوشتند که به شکرانه این درمان؛ سجده شکر به جا می‌آورم.

او در ادامه به دورانی از بیماری مجتبی اشاره می‌کند که کامل می‌نشست، غذا می‌خورد، بلع داشت و با هم حرف می‌زدیم البته بدون هیچ‌گونه حرکتی در دست و پا، اما یک روز هنگامی که می‌خواست روی تخت بخوابد، گفتم می‌توانی پایت را بالا بیاوری و به ناگاه در کمال ناباروری خودش پایش را بالا آورد و روی تخت گذاشت؛ پایی که اصلاً تکان نمی‌خورد! یعنی یک هفته پس از سلول درمانی. بلافاصله فیلم این حرکت را برای پزشک ارسال کردم به طوری که ویدئوها همسرم در سایت‌ها و مجله‌های پزشکی بازتاب بسیار امیدوار کننده‌ای به همراه داشت.

بنابراین پس از بازتاب‌های مثبت از درمان‌ها، این بار مرحله اگزوزوم درمانی بر روی مجتبی شروع شد؛ «اگزوزوم‌ها سلول‌های بنیادی کوچکی هستند که ترشح شده و در ترمیم و بازسازی مفاصل نقش بسیار مهمی دارند که با تزریق اگزوزوم به مفاصل آسیب دیده، سرعت ترمیم و بازسازی آنها افزایش می‌یابد، این روش، به دلیل کارآیی بالا و عدم نیاز به جراحی، درمانی ایده‌آل برای مشکلات مفصلی است»، این روش هم تأثیراتی بر عملکرد سیستم اعضای بدن همسرم با حرکت آرام انگشتان دست خودش را نشان داد، اما در مجموع این علائم به هیچ‌وجه پایدار نبودند؛ یعنی یک هفته پس از سلول درمانی تمام عملکردها کامل به قبل از درمان بازمی‌گشت، به طوری که حتی متوجه شدم بیماری ایشان در حال پیشرفت است، ولی مجتبی که تصمیم‌گیرنده نخست برای انجام تمام مراحل روش‌های سلول درمانی و هر درمان دیگری بود، می‌گفت؛ حاضر هست برای نجات دیگر بیماران، انواع آزمایش‌ها و درمان‌ها بر روی او صورت بگیرد.

سودابه در حالی که هر یک ربع، یکبار کار ساکشن مجتبی را با خونسردی و صبورانه انجام می‌داد با حرف‌هایش ما را به پانزدهم آذر سال گذشته برد به زمانی که هنگام حمام ناگهان با افت شدید اکسیژن خون همسرش مواجه می‌شود و با کمک برادر شوهرش که آن لحظه در خانه آنها بود، مجتبی را روی تخت می‌خوابانند و سریع دستگاه اکسیژن‌ساز را با وجود فقدان استفاده دستگاه و تنها با آگاهی از روند حادتر بیماری دو تا سه ماه قبل از چنین حمله ناگهانی برای روزهای مبدا تهیه کرده بود، وصل می‌کنند.

در این میان سودابه که از این اقدام به موقع خود برای نجات جان همسرش بسیار خرسند بود و آن را با آب و تاب فراوان تعریف می‌کرد، اما گلایه‌مند بود که یکی از برادرهای مجتبی با مشاهده دستگاه اکسیژن ساز گفته بودند؛ چرا اینقدر «دادا» را لوس می‌کنم؛ چه لزومی برای تهیه دستگاه بوده است، اما سودابه همچون سپری پولادین در مقابل حرف‌ها و مشکلات مسیر، بلافاصله ضمن تماس با یک فوق تخصص ریه، مجتبی را برای آزمایش‌های لازم آماده می‌کند که با تاکید پزشک متخصص بدون هیچ‌گونه معطلی در بیمارستان خورشید اصفهان بستری می‌شود، چرا که ۱۰ دقیقه تأخیر مساوی با کما رفتند؛ مجتبی بود!

او در حالی که با چشمانی اشکبار به همسرش بر روی تخت خانه آرام آرمیده بود نگاه می‌کرد، ادامه داد: بلافاصله پرستارها به دستور پزشک، دستگاه کمک تنفسی بای‌پپ را متصل می‌کنند و تنها ظرف دو ساعت بهم مهلت دادند با هزینه ۴۵ میلیون تومان دستگاه بای‌پپ را برای ایشان تهیه کنم، واقعاً در آن لحظه تنها و بی‌کس بودم و جز خداوند به کسی توکل نداشتم، با مشکلات فراوان این هزینه را از دوستان و آشنایان تأمین کردم و از آن زمان دیگر مجتبی بدون، بای‌پپ تنفسی نداشت.

پیشرفت بیماری او به این معنا بود که درمان باید برایش به شکلی وسیع انجام می‌شد، چرا که این شرایط چندان دوام نیاورد و پس از پنج تا شش ماه که دستگاه کمک تنفسی بای‌پپ هر دو ساعت باید روی صورت مجتبی قرار می‌گرفت، دیگر با وخیم شدن وضعیت بیمار، این دستگاه هم جوابگو نبود، چرا که یک روز هنگام غذا خوردن متوجه شدم بای‌پپ کامل روی صورت همسرم می‌خوابد و ضمن تماس با دکتر سامی که بالای سر ایشان می‌آمدند با توصیه‌های پزشک؛ مد دستگاه تنفسی را باید از ۱۶ به ۱۸ تغییر می‌دادم.

بنابراین از آنجا که سودابه فوت و فن مریض داری با چاشنی عشق؛ مثال الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی را به نوع حقیقی نشان می‌داد؛ می‌گوید: بلافاصله پس از دستور پزشک به تنهایی در خانه ظرف چند دقیقه توانسته بودم، مدهای دستگاه بای‌پپ هاف‌ریشتر آلمانی را با تنظیمات ۲۰ مرحله‌ای فوق‌العاده سخت از مد ۱۶ به ۱۸ تغییر دهم تا مجتبی به راحتی توانست نفس بکشد و این وضعیت تا دو روز پایدار بود، اما از روز سوم تحت هیچ شرایطی، چنین اقدامات بر روی او جوابگو نبود، به طوری که با حضور تیم‌های امدادی اورژانس؛ همسرم روی برانکارد کامل به کما رفتند و به مدت شش ساعت در بیمارستان منتظری در این وضعیت بودند، اما به طرز عجیب و معجزه‌آسایی به یکباره تمام علائم اکسیژن و ضریب هوشی تغییر کرد و حال مجتبی مناسب شد، چرا که در طول شش ساعت مدام در گوش او صحبت می‌کردم که «تو باید برگردی»!

در این شرایط پس از هوشیاری کامل، به مدت ۱۴ روز همسرم تنها از راه لوله تغذیه داشتند و پس از این دوران برای عمل تراکستومی «به‌طور عمده برای ایجاد راه تنفسی به غیر از مجرای عادی آن (بینی و دهان) ایجاد می‌شود» مجتبی را به اتاق عمل بردند و طی ۲۱ روز در بیمارستان به تنهایی بدون هیچ‌گونه خستگی و گلایه‌مندی از او نگهداری کردم و پس از ترخیص با دستگاه ونتیلاتور به منزل آمدیم و اکنون حدود یکسال همسرم با این دستگاه تنفس می‌کند.

از سودابه درباره چالش‌های و دلتنگ‌های این مسیر نامعلوم که تنهایی پیموده؛ می‌پرسم و با لبخندی بر لب و نیم نگاهی به مجتبی می‌گوید: در این راه همه دوستان، پزشکان و آشنایان براساس توانمندی و آگاهی خودشان تحت هر شرایطی با تأمین تجهیزات لازم و دیگر اقدامات بسیار کمک‌رسان بودند، اما هزینه‌های بیماری ای‌ال‌اس بسیار سهمگین است، برای نمونه هر بسته سرساکشن را یک میلیون و ۶۰۰ تومان خریداری می‌کنم که با توجه به شرایط همسرم، کمتر از یک هفته جوابگو است.

به نظرم، بیمار برای زنده ماندن نیاز به تجهیزات درمانی ویژه دارد. ساده‌ترین نیاز یک بیمار ای‌ال‌اس یک تخت بیمارستانی و یک ویلچر است تا بیمار بتواند جابه‌جا شود و زخم بستر نگیرد، وقتی ریه، بلع و تکلّم بیمار از کار می‌افتد، برای خوردن غذا باید از دستگاه استفاده کند، غذای رقیق به معده آنها ریخته شود، اصلی‌ترین نیاز بیمار تجهیزات مربوط به تنفس او است، همیشه باید دستگاهی را همراه داشته باشد تا دم و بازدم برایش ممکن باشد.

مورد دیگری هم هست که باید به آن توجه کنیم، هزینه‌های جانبی و بسیار گران قیمت این بیماری است؛ برای نمونه هر دو هفته یکبار سونت و لوله ان‌جی بیمار توسط فرد متخصص با هزینه‌های ۳۰۰ هزار تومانی تعویض می‌شود، بررسی و تنظیمات دستگاه ونتیلاتور با حضور پزشک در منزل به راحتی ۵۰۰ هزار تومان هزینه‌بر می‌دارد، با این شرایط به هیچ‌وجه نمی‌توانم از پرداخت‌ها امتناع کنم چرا که در وضعیت وخیم‌تر شاید به موقع نتوانند کارهایم را انجام دهند، مثلاً دستگاه اکسیژن ساز و دستگاه ونتیلاتور را با مبالغ سه میلیون و دو میلیون و چهارصد تومان تأمین کرده‌ام. البته مدیریت مخارج امورات منزل و مهمانداری باید به خوبی مدیریت شود.

سودابه با اشاره به غزل حافظ با مصرع «کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا؛ به تجمل بنشیند به جلالت برود، با اطمینان کامل قلبی می‌گوید؛ مطمئن هستم یک روزی این جلال نصیبم می‌شود. چرا که با حمایت‌ها و پشتیبانی‌های روحیه بخش و انگیزاننده در نبرد بی‌وقفه با این بیماری باید بتوانی تحت هر شرایطی روحیه خودت را حفظ کنید، بیماری ای‌ال‌اس یک رنج بی‌پایان و بسیار عظیم برای همراهان بیمار است، اما از این رنج؛ می‌توان گنج اندوخت. باید بگویم در چنین مسیری ناهموار، این گنج را خودم به دست آوردم، اینکه در حیطه آزمایشات الهی خود را محک زدم که متوجه شوم، چقدر انسان صبوری هستم و اکنون احساس می‌کنم که فرد خودساخته شده‌ام و شخصیتم در مسیری کامل تغییر کرده است.

او در ادامه صحبت‌هایش با یقین توضیح می‌دهد که اگر به این بیماران این‌گونه نگاه کنیم که در تیمارداری آنها در حقیقت برای خودمان کار می‌کنیم، به هیچ‌وجه از طی مسیرهای دشوار گلایه‌مند نخواهیم بود، در این مدت دست و پنجه نرم کردن با بیماری ای‌ال‌اس همسرم همیشه به خودم می‌گفتم؛ هرگز به سخت جان خود این گمان نبود! درواقع اصلاً در گمان نبود تا اینقدر جان سخت باشم، به طوری که یک روز در حال تیمار مجتبی بودم؛ مادرم گفتند که تو فرزند من هستی و می‌دانم که دختری قوی و توانمندی هستی، اما واقعاً فکر نمی‌کردم تا این درجه و مرتبه؛ قوی و محکم باشی!

این را دوست دارم بگویم که «در ابتدا برای خودمان تمام کارهای مراقبت از بیماران ای‌ال‌اس را می‌کنیم» سودابه این جمله را بارها تکرار می‌کند تا خوب شیرفهم شویم که با چه بیماری طرف هستیم. بعد از این جمله هم شروع می‌کند به وصف این موضوع که در این مسیر احساس می‌کنم انتخاب شده‌ام، باید به چنین درک و فهمی برسیم که برای یک مأموریت مهم انتخاب شده‌ایم، به طوری که به خواهرم می‌گویم؛ من در یک «مأموریت الهی» هستم، همچون پدر نظامی‌ام که در دوران جنگ برای مبارزه با دشمنان ایران به مأموریت اعزام می‌شدند و اکنون من هم در مأموریت قرار دارم و به نحواحسنت آن را باید به سرانجام مقصد برسانم و مطمئنم در پایان آن از مافوقم که همان خالق جهان هستی است، ترفیع درجه خواهم گرفت.

او در ادامه صحبت‌هایش ما را به دوران جنگ تحمیلی می‌برد آن زمانی که مجتبی طی هشت سال در جبهه حق علیه باطل در عملیات سرپل ذهاب با اصابت ترکشی، مجروح و جانباز می‌شود و پس از پایان جنگ به فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی مشغول بود و با تهیه مغازه‌ای به کارهای کامپیوتر اشتغال داشتند، اما از سه سال و نیم گذشته دیگر نمی‌توانند هیچ‌گونه فعالیتی داشته باشند، بیماری که با ای‌ال‌اس درگیر است برای مداوا نیاز به عشق دارد، فردی که این بیماری را می‌گیرد در تمام مراحل زندگی نیازمند حمایت خانواده‌اش است، ولی وقتی عشق بدون قید و شرط نباشد، بی‌فایده است، چرا که آنچه که در این مسیر ناهموار و دشوار برایم به هیچ‌وجه قابل هضم نبوده و شانه‌هایم را سنگین کرده، نبود حمایت‌ها مالی و عاطفی خانواده همسرم است که حتی دیدار خودشان را از فرزند خود طی این سال‌ها دریغ کرده‌اند.

در حالی که مجتبی با نگاه به سودابه و ما گفته‌های همسرش را با اشک و دلتنگی‌ها تأیید می‌کرد، از او درباره ماجرای شعرهای نوشته شده روی آینه می‌پرسم که با لبخندی آرام و شمرده می‌گوید؛ گاهی برای همسرم شعرهایی از اشعار حافظ و سعدی که بسیار علاقمند هستند بر روی آینه می‌نویسم و اگر خواب باشند یا وضعیت تخت‌شان پایین باشد با بالا آوردن تخت به نحوی که اشعار قالب رؤیت باشند، می‌گویم که این شعر را برای شما نوشته‌ام، به طوری که چند روز گذشته شعری از سعدی که بسیار مجتبی به آن علاقه دارد نوشتم که:

تنگ چشمان نظر به میوه کنند ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی‌وجود صحبت یار همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت ترک یار عزیز نتوانیم

«هر فردی که تحت‌تأثیر یک بیماری قرار دارد، از یک داستان و سفر شخصی منحصربه‌فرد برای بیان کردن برخوردار است که به عنوان تجربه بیماری شناخته شده است، خط سیر بیماری هر فرد، منحصربه خودش است و تجارب متفاوت افراد مبتلابه ای‌ال‌اس منجر به یک داستان متفاوت فردی می‌شود، اما حمایت‌های گسترده و بی‌وقفه مسئولان و مجمع خیران، مرهمی بر دشواری‌های بیماران و خانواده آنها است.»

عشق و امید داروهای همیشگی برای مغز و قلب توست! خوب زندگی کن حتی با ای‌ال‌اس…!

این حکایات همچنان ادامه دارد…

کد خبر 6089898

دیگر خبرها

  • خاطرات تلخ اردیبهشتی آبی ها مقابل تراکتور!
  • آزادی ۱۸ زندانی سبزواری در پویش ملی «نذر هشتم»
  • تقسیم عشق در زندگی زوج مبتلا به «ای‌ال‌اس»/بیماری جزیی از زندگیست
  • شهادت اسیر فلسطینی ۱۰ روز بعد از بازداشت توسط نظامیان صهیونیست
  • فرار بیش از ۱۰۰ زندانی در نیجریه
  • دیدار چهره به چهره رییس دادگستری شهرستان کوهبنان با زندانیان
  • آزادی ۱۸ زندانی جرایم مالی در نذر هشتم سبزوار
  • ۲۷۴ زندانی ندامتگاه قزلحصار با پابند الکترونیکی خارج از زندان هستند
  • آزادی زندانی بدهی مالی توسط پزشک یاسوجی
  • نوه امام خمینی در خارج از کشور چه کاره است؟ /خاطرات عروس بزرگ امام از فوت دو فرزندش و علت آن